loading...
ميهماني لاله ها
مسيب احمدیان بازدید : 20 سه شنبه 08 بهمن 1392 نظرات (1)

\"\"

شهید سید علیرضا یا سینی2

عنوان : مأموریتی در ام القصر


راوی :همرزم شهید


خاطره ای از شهید سید علیرضا یاسینی

راوی: سرتیپ خلبان حسین نظری
قبل از حملۀ عراق به خاک کشورمان من با جناب یاسینی در پایگاه بوشهر در یک گردان بودیم . وی در آن زمان در زدن موشک « ماوریک » تبحر فوق العاده ای داشت ، به طوری که با درجۀ سروانی به عنوان معلم خلبان به ما آموزش می داد . با شروع جنگ درهر پرواز یکی از خلبانها به عنوان کابین عقب با خود می برد تا به صورت علمی روی اهداف طریقه زدن موشک را آموزش دهد. چند روز از آغاز جنگ گذشته بود و ما در گردان دور هم نشسته بودیم . علی رضا رو به من کرد و گفت : حسین چه آرزویی داری ؟ گفتم : بزرگترین آرزویم پرواز با شماست .
- من فکر می کردم الان می خواهی بگویی ، خرید خانه یا چیز دیگر …
- راستش وقتی با شما پرواز می کنم یک حالت خاصی به من دست می دهد .
چند روز از این ماجرا گذشته بود درست ساعت 4 بعد از ظهر روز سوم مهرماه 1359 بود که
جناب یاسینی مرا صدا زد و گفت : حسین ! یک مأموریت پیش آمده می آیی با هم بریم ؟
- چرا که نیام ، از خدامه.
دونفری به طرف اتاق توجیه روانه شدیم . من در این فکر بودم که چه مأموریتی در پیش است . ولی تحت تأثیر حالت و رفتار جناب یاسینی قرار گرفته بودم و آرام و مطمئن همراه وی وارد اتاق شدم . وی بدون هیچگونه اضطرابی خلبانان را توجیه می کرد و این امر باعث می شد تا خلبانها با روحیۀ بالا و بدون دلهره به مأموریت اعزام بشوند . او جزئیات مأموریت را به طور دقیق توضیح می داد ومی گفت: حسین جان! مادراین مأموریت تک فروندی هستیم و مأموریتمان زدن ناوچۀ جنگی در بندرام القصر است . آماده که هستی ؟
بدون اینکه سخن بگویم سرم را به حالت تأیید تکان دادن . چون تا آن زمان مأموریت جنگی کمی انجام داده بودم و به منطقه آشنایی کامل نداشتم هر آنچه را جناب یاسینی می گفت با وسواس خاصی به ذهنم می سپردم . پس از انجام توجیه ، نزدیک غروب آفتاب به آشیانۀ هواپیما رفتیم و بعد از بازرسی های لازم هواپیما را روشن کرده و به سوی باند پروازی حرکت کردیم. علیرضا دستۀ گاز موتورها را به جلو داد ، هواپیما غرش کنان با سرعت تمام روی باند خزید و لحظه ای بعد در دل آسمان غوطه ور شدیم . بعد از مدتی پرواز به منطقه رسیده بودیم و ارتفاعمان 8هزار پا بود. یک لحظه مشاهده کردم تکه های کوچک ابردور وبرمان زیاد شده اند ، گفتم : چه ابرهای قشنگی ! با خنده گفت : خیلی قشنگ هستندولی ابر نیستند . دوباره خندید و ادامه داد : اینها گلوله های ضد هوایی دشمن هستن که در هوا منفجر می شوند و دود سفید رنگ تولید می کنند . بالای هدف رسیده بودیم و ناوچه در برد موشک قرار گرفته بود که دو سه موشک به آن زدیم و در ارتفاع پایین گردش کردیم ولی من در دلم کمی دلهره داشتم که نکند به کابلهای فشار قوی و یا دکل برق آن برخورد کنیم – چون درارتفاع خیلی پایین پرواز می کردیم – ولی خیالم از این راحت بود که کنترل هواپیما در دست رضاست . در همین فکر بودم که موشکی از کنار هواپیما رد شد . گفتم : رضا دارند موشک می زنند ! با خونسردی گفت : ناراحت نشو ! گر نگهدار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد .
بعد از زدن هدف سمت پایگاه را پیش گرفتیم و بدون کوچکترین آسیبی در پایگاه فرود آمدیم وقتی که از هواپیما پایین آمدیم رضا رو به من کرد و گفت : حسین اینجا که از ابر خبری نیست ؟! بدون اینکه سخنی بگویم نگاهمان به هم دوخته شد و زدیم زیر خنده .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
در باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان هرگز نخندید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 931
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 329
  • بازدید سال : 2,373
  • بازدید کلی : 69,275