loading...
ميهماني لاله ها
مسيب احمدیان بازدید : 45 شنبه 04 شهریور 1391 نظرات (0)

 

 

 

 

 

خل شدی

 

گفت که فردا ساعت یک و نیم بعد از نماز، قبل از نهار شهید میشم.

گفتم  چی محمد یه بار دیگه بگو ، بگو  چی گفتی؟ زدم زیر خنده و 

 و گفتم دهاتی سیاه سوخته، چشم بسته غیب میگه، بعد دوباره

از خنده ریسه رفتم و با مشت کوبیدم به پشت گردنش و گفتم

خل شدی چل شدی! عاتل و باطل شدی! جائی نگی؟  دست مان

میندازن! گناه، معصیت، فهمیدی محمد، کسی از عالم غیب خبر نداره ؟

 داره محمد؟

 

 

محمد زل زد به آسمان و هر دو ساکت شدیم. چند لحظه بعد گفت:

 به من الهام شده رسول میفهمی یعنی چه؟ 

 الهام، حالیته که رسول، گفتم چی چی  لامزدم زیر خنده ؟

 بعد خیره شد به خاک و گفت: همان هم بود. همان که تو  درکش نکردی

  همو که متوجه اش نبودی!  به آسمان نگاه کن! سرم و بردم به سمت

 آسمان! هرچه ور انداز کردم چیزی جز چند تکه ابر که میشد هر شکلی

 رو  تو ذهن  تداعی کرد و با هاش ساخت ندیدم. کمی بیشتر فرو رفتم.

 با دست سقلمه زدم تو پهلوش و گفتم:  پس کو  این حوریه ؟ چی بود

اسمش؟  ها،  الهام خانم، کو،کجاست؟  بعد چند تکه ابر را موازی هم

چیدم و کنار هم بریدم و دوختم هرچه به خودم فشار آوردم حتی نتونستم

 شکل یک کبوتر را بسازم چه رسد به اینکه یکی از اون بالاتر از ته آسمان ،

ها همون الهام،  سر بیرون کنه و  چیزی رو که  او ازش حرف میزد به من

هم نشان بده، گردنم حسابی درد گرفت. بازم هم  خودم را سرپا نگه

داشتم  حتی دیگه نتونستم ابر ها رو کنار هم  بچینم چه برسه  که

 ازش رد بشم  از همان دالان نوری که محمد ازش برام گفته بود. با

مشت کوبیدم پشت گردنش  دو باره و گفتم پسر خل شدی خل، ول کن

بابا،یا خیلی شکمت سیره یا خیلی مثل من گرسنه و تشنه!  دیوانه گردن

 ما شکست ما رو بگو با طناب پوسیده کی میخواستم به آسمان آویزان

بشیم.  حالا رفتن ته چاه بماند. فردا ظهر بود و وقت نماز و نهار دیگه یادم

هم رفته بود  حرف های محمد را . نماز که   ادا شد رفتیم  برای نهار دنبال

 محمد گشتم گفتند رفته برای نهار، گفتم  نوبت محمد نبود که یکی از

بچه ها گفت نوبتش نبود یعنی چه ؟ پس چقدر آتیشش تند بود، اصلا چه

 اصرای مگه رفتن و نهار آوردن دیگه خودش چیه؟  رفتیم داخل سنگر، نیم

ساعتی نگذشته بود که صدای فرود یک خمپاره جلوی سنگر  ما را دمی

بعد بیرون کشید. همه دویدیم سمت انفجار محمد بود غرق در خون ، کپ

کردم لرزیدم. زانو زدم های های گریه کردم خدایا چه چیز مهمی را از دست

 دادم کاش ازش چیز های دیگری را می پرسیدم و کاش راه آسمان، فریاد 

کشیدم خدا چی به محمد نشان دادی که من نمی بینم خدا، و هر چه

در آسمان نگریستم . نه من بودم نه محمد، سرم را گذاشتم روی خاک

 و دوباره های های گریه کردم. 

_ شهید جان محمد لگزائی/شغل کشاورز روستائی/بسیجی لشکر 25 کربلا /شهادت: روز جمعه فاو   

 

از وبلاگ : بچه های جنگ

برچسب ها خل شدی ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
در باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان هرگز نخندید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 931
  • کل نظرات : 13
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 18
  • آی پی دیروز : 18
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 21
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 327
  • بازدید سال : 2,371
  • بازدید کلی : 69,273